نوشته ها و شعر هاي فردوس اعظم

ساخت وبلاگ
افشین با ضرب دست اره را می کشید و گردهای زرد درخت از دو طرف به روی زمین می ریختند. عرق شار شده بود، ولی ارّه را رها نمی کرد. "باید تمامش کنم"-می گفت با خود. پیرمرد بیمار که روی کَت می خوابید، آخرین رَمقش را جمع کرده، سرش را از بالشت اندکی برداشت. درخت زردآلورا تماشا داشت که تمام شاخ و برگ هایش می لرزید. پای های کم جانش را به هم می زد. زبانش چند سالی است لکنت پیدا کرده بود و صدای آه واهش را پسر گویا نمی شنید و با تمام توان دسته ی اره را محکم داشته، آن را می کشید. ارّه می رفت و می آمد و دندانه هایش گویی از جگر پیرمرد گذشته، آن را نصف می کردند.   زردآلو درخت از همه کهن سال باغ بود. سال اول خانه-دارشوی اش آن را کاشت که بعدها در کنارش توت و ناک و بهی و شفتالوها پیدا شدند. فرزندانش هم به دنیا آمدند و همراه نهال های باغ قد کشیدند. پسران و دختران ازدواج کرده، هر کدام به خانه های خود رفتند. طبق سنت معمول پسر خُردی در خانه ی پدری ماند. همسر پیرمرد چند سال قبل فوت کرد و سال بعد خود او بیمار شد. او به اصرار فرزندان که می خواستند برای مداوا به بیمارستان برندش، توجهی نکرد و می گفت: حس می کنم از دنیا کَنده می شوم، پای هایم دیگر تحمل برداشتن جسمم را ندارند، مرگ خبرم داده است، باید بار سفر آماده کنم، بالم شکست... نیز گفتند خانه ی یکی از بچه ها برود، به این هم راضی نشد، می گفت از خانه ای که تابوت همسرم را بیرون بردند، از همان خانه مرا هم به منزل آخرت گُسیل کنند. اندیشه ها از قَبَت حجیره های مغزش می گذشتند، می چرخیدند و پایان نمی یافتند. پسر همانا ارّه را می کشید که لحظه ای در میان شاخ غفس زردآلو گم می شد و دوباره سرش پیدا می گشت. پیرمرد بی قراری می کرد و پای هایش را به زمین می ک نوشته ها و شعر هاي فردوس اعظم ...
ما را در سایت نوشته ها و شعر هاي فردوس اعظم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : firdavso بازدید : 148 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 12:09